آخرین روز از سال ۱۴۰۲
صبح طبق معمول دیرتر از زمانی که قرار بود بیدار شوم، توانستم از چنگ خواب خودم را برهانم! جدی میگویم. اصلا بگذار یکی از اهداف سال جدید را غلبه بر خواب بگذاریم. پس حمام رفتن را از برنامهام حذف کردم. همه چیز را سعی کردم با دقت جمع کنم. دو سه دست لباس برای داخل خانه، که یکیش گرمتر باشد. چند دست لباس برای بیرون رفتن و احتمالا عکس گرفتن، پیراهن گلگلی زیبا و مورد علاقهام برای آنکه کنار هفتسین با آن بنشینم و دعا کنم، لوازم آرایشی و فلان و فلان.
همه را بالاخره توانستم در یک کیف دوشی و یک کیف دستی (همان که طرح جغد دارد) جا بدهم. لباسم را پوشیدم. زعفران و گوشت چرخکرده و قرص هیدروکسی زین عزیز را یادم بود که بردارم. پنجره را بستم و ساعت حدود نه و نیم بود که رفتم. میخواستم بروم تئاترشهر تا ظرف هفت سین و روبان برای سبزه که مامان گذاشته بخرم. چند روزی بود که به من سپرده بود اینها را بخرم. دیشب میخواستم بگیرم اما انگار میم خیلی برای مشغلههای من ارزش قائل نیست. البته که واقعا روز سختی داشته و خسته و گرسنه بود و از میدان جهاد تا بیمارستان را پیاده آمده بود و چه و چه. خودم هم انگار برای مشغلهام ارزش قائل نبودم وگرنه اصرار بیشتری میکردم و از اینکه کاری که دارم باعث کمی اذیت شدن و به دردسر افتادن میم شود خجالت نمیکشیدم. بگذریم. به چهارراه که رسیدم یادم افتاد پلاستیکی که پول نو برای عیدی بود را برنداشتم.ساعت؟ ده و ربع. یازده و ربع هم قطارم میرفت! عجب استرس بدی بود پسر. خدا خدا میکردم یک طوری بشود و من آن پلاستیک کوفتی را اتفاقی در کولهام پیدا کنم. کمی گشتم اما خودم خوب میدانستم برش نداشتم. اما مطمئن هم نبودم که اصلا کجای خوابگاه گذاشتمش؟ نکند کلا آن را گم کرده باشم؟ اسنپ را زدم و تقریبا ده و نیم خوابگاه بودم. از جزییات بگذریم. اما چنان حیاط را میدویدم و همزمان بدون اشک اما با صدای نسبتا بلند (برای گوشهای خودم) گریه میکردم که تا همین چند دقیقه پیش داشتم سرفه میکردم. پولها را پیدا کردم و دوباره دویدم به سمت گیت پسرها. عید که میشود گیت سمت دختران را میبندند. در مسیر از فکرو خیال اینکه اگر نرسم چه میشود، عید را تنها میشوم، چقدر قرار است غصه بخورم، چقدر قرار است مامان و عزیز ناراحت شوند، و احتمالا چقدر قرار است همه مرا سرزنش کنند داشتم دیوانه میشدم. راننده، که بنظرم آدم جالبی نمیآمد و به عمد آرام میرفت (تا شاید نرسم و بتواند مرا دربست تا مقصد نهاییام برساند!) چند باری شروع کرد به حرف زدن و فضولی کردن اما من واقعا خستهتر از آن بودم که با آدمی که از او میترسم گپ بزنم. اسنپ را هم نزده بودم و عملا امنیتی در کار نبود. همان رانندهای که تا خوابگاه مرا رساند، گفت تا راهآهن هم مرا میبرد.
خلاصه!
یازده و دو دقیقه در ایستگاه و یازده و هفت دقیقه داخل قطار و در امنیت و آرامش بعد ز طوفان نشسته بودم.
صبح سختی بود.
اما انگار گریههایم، وقتی که میدویدم، فقط بخاطر دیر رسیدن نبودند.
همهی درونم میداند که دیشب چیزی ناهماهنگ از سوی خودم یا از سوی میم، مرا آزرده بود.
۱۴۰۲ دارد میرسد. باورم نمیشود!