بهار ۱۴۰۳
امسال چنان اشتیاقی برای بهار در جانم بود که با احساس کردن نور خورشید روی تنم یا با نفس کشیدن عطر شکوفه انگار قلبم به وصال با یار دور افتادهاش رسیده!
با مامان و عزیز لحظهی سال نو را گذراندیم. ضمن همان داستانهایی که قبلتر درمورد خرید ظرف برای هفتسین گفتم، یک ظرف چوبی و یک بشقاب از میان ظروفی که داشتیم انتخاب کردیم و هفتسین چیدیم. آنقدر قشنگ شد که من واقعا از نگاه کردن به آن کیف میکردم.
نزدیک به سال تحویل، که ساعت ۶ و ۳۶ دقیقهی صبح بود، مامان رفته بود حمام، من پیرهن گلگلیام که با میمجانم خریده بودم تنم کردم،
/
این متن اینجا پیش نویس شده بود. احتمالا وقت نکردم ادامه ش رو بنویسم. از نگرانی اینکه جزئیات رو یادم بره و از طرف دیگه برای لذت مرور خاطرات تصمیم داشتم که بنویسم. که خب جفتش درست بود! همین حالا هم ادامه ی اتفاقات رو با جزئیات یادم نمیاد! (الان اوایل اردیبهشته) و با خوندن همین چند خط و مرورش هم واقعا لذت بردم!
یادم هست که بعد از اینکه سال تحویل شد من رفتم که بخوابم. اما خب هم دلم نمیخواست بخوابم هم واقعا خوابم نمی برد. دیگه فکر میکنم طرفای ساعت ده بود که رفتیم سمت باغ عزیز، با مامان. من کت لی که با مامان از پاساژ میدون ولیعصر خریدیم تنم بود. چرخیدم وسط سبزه و کنار شکوفه ها و مامان ازم فیلم گرفت. من هم از مامان گرفتم.
احتمالا دیگه طرفای عصر بود که بقیه هم اومدن..