بعضی از حرف هام

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۱۷:۵۷ جنون

شجاعت و عشقی که در صلح پیدا کردم

شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۳۲ ب.ظ

باید کسی می‌بود که امروز از بالای آسمان مرا نگاه کند. وقتی در کتابخانه‌ی کوچک و پر از کتاب‌های نو و کهنه‌ی خانه‌ی فرهنگ خوابگاه، تنها قدم می‌زدم و با خودم صحبت می‌کردم. گاه بعضی از سوال‌ها را با صدای بلند از خودم می‌پرسیدم. میخواستم صدای خودم را بشنوم. آنجا، در پناه سایه‌ی قفسه‌ی کتاب‌ها، در سکوت و خلوتی زیبا، میان کتاب‌هایی که میتوانستی به راحتی دستت را دراز کنی و یک برگ از یک نویسنده را بخوانی، جای مناسبی برای تنهایی و گفت‌و‌گو بود. 

آنجا که بلند میگفتم دوستش دارم.

آنجا که دوستش دارم را می‌شنیدم.

دوستش دارم و هیچ‌‌چیز دیگری برایم از این مهم‌تر نیست.

دوستش دارم چنان که بخشی از من است.

انگار که دست‌هایم باشد، همانقدر آشنا.

آنجا که اطمینانی عجیب دلم را گرم کرده بود، آغشته به بوی کتاب‌ها.

کتابی درمورد نهج‌البلاغه را درنهایت انتخاب کردم، در آخرین لحظه.

در این کتابخانه انگار همه‌چیز بر پایه‌ی اعتماد بود. کتابی را از میان صدها کتاب انتخاب می‌کردی. قرار میشد که چند وقتی در دست تو باشد و کتاب تو شود. تقدیر! اسم کتاب را کنار اسم و شماره دانشجویی خودت می‌نویسی و کتاب قبلی که نوشته بودی را خط میزنی که یعنی آن را برگردانده‌ای.

آنجا را دوست دارم. دلم میخواهد این روزهای (نسبتاً) آخر از آن استفاده کنم.

۰۳/۰۲/۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
NE ‌..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی