آن شب که مطمئن بودم عزیز، زیبا و دوستداشتنیام
آن شب که با تمام وجود میدانستم که کافیام و خودم را دوست داشتم و وقتی میخندیدم میدانستم زیباتر میشوم و وقتی حرف میزدم صدای خودم را میشنیدم و کیف میکردم. آن شب که با رهایی و آزادی در آغوش میکشیدم و آن شب که خودم را مستحق آن چیزهایی که میخواستم میدانستم و تعارف نمیکردم. آن شب که از دیدن زیبایی و شور دیگران هم سرشار از عشق میشدم و یک آن هم به ذهنم نمیرسید که نکند چیزی در من در قیاس با دیگران کم و کاستی داشته باشد و مطلق به آن دیگریها مینگریستم و از زندگیشان لذت میبردم همزمان با آنکه در دل از زیست خودم و از تمام خودم راضی بودم و دوستش میداشتم.
آن شب انسان بهتری بودم. خوشحالتر هم بودم و دغدغههای نابجا در ذهنم نبودند و جا برای چیزهای قشنگ زیادی بود.
مبخواهم هر شب و روزم شبیه آن زمان باشد.
آدم وقتی خودش را دوست دارد فقط به خودش محبت نکرده، به تصویر تمام انسانها ذر ذهن خود عشق ورزیده و دوست داشتن را آنطور که باید، به تحقق میرساند.
خوبه که خودت رو دوست داری. یک گام از خود شناسی و ... هست.
+ یک بخش هایی از کامنتم رو ترجیح دادم که نگم تا فلسفی نشه :)