شبی که با فرشتهها قدم زدیم:)
دیشب..
از مسجد روبرو، صدای اذان شروع شد. قلبم از شعف توام با حس دلتنگی داشت در آسمان تاریک شب پرواز میکرد. ناگهان صدای نرم و گوشنواز بلبل از میان شاخههای سبز و درهم که نور چراغ میانشان راه پیدا کرده بود شروع به حرف زدن کرد! بلبل را نمیشد پیدا کرد اما چشمهایت را که میبستی و صدای آواز بلبل که زمینهی صدای موذن میشد، انگار تمام جهان در لحظهای در قلبت آب میشد.
بلبلی دیگر از روی درختی کمی دورتر شروع به آواز کرد. یکی یکی و به نوبت میخواندند و صدای بلبلهای بعدی دور و دورتر میشد.
هرچند به دانشگاه نرسیدم و از استاد راهنما میترسم!
هرچند میان شب و صبح با حالت تهوع از خواب پریدم، در سرویس بهداشتی که بودم خودم موهایم را پشت سرم جمع کرده بودم و خودم به خودم میگفتم «هیچ اشکالی نداره» همان که مامان میگفت. همان دست مهربانی که مامان روی کمرم میکشید و همان همراهیاش... مامان کنارم بود.
اما بهرحال، از نگاهم به درختها و گلها در نسیم در شب، وقتی سیگار به دست در گوشهای تاریک نشسته بودیم بگویم یا از چرخیدنم در باد یا رقص قلبم در صدای اذان؟
همه چیز زیبا بود.
از استاد راهنما نترس. وقتی میترسی اون هم جوگیر میشه و سختگیر تر میشه. عادی و ریلکس برخورد کن.