اتاق عمل
وقتی آن موجود زنده، آن انسان را دیدم که چند دم قبل از آنکه هوش از تنش برود، چطور از ترس میلرزد و چشمانش چه ضعیف، آواره و پریشان است.
وقتی مادهای را وارد رگهایش کردند، دیدم که چطور کم کم پلکهایش روی هم آمد و دیگر آنجا را نمیدید و نمیفهمید و نبود.
تن آدمیزاد چه زشت است!
جدی میگویم. تا به حال به جسم بیجان کسی، برهنه نگاه کردی؟ اینکه چطور عمل میکند و اندامها کنار همند حیرتانگیز و عجیب است اما درنهایت تکه گوشتی میشود که اگر یکی دو روز بیجان بماند بوی تعفن میگیرد.
برای مریضها که سوند ادرار میگذاشتند، تازه میفهمیدی اندام جنسی که آدمها بحاطرش خود را به در و دیوار میکوبند و گاه همهچیزشان را به پایش میگذارند، چقدر زشت و بیوجود است!
برای تن خجالت کشیدم.
هرچند باعث شد این خانه را برای خودم و بقیه انسانها بپذیرم، اما زشتیاش را نه از فقط از دستهی زشت و زیبای ظاهر، از نگاه زندگی میگویم که تن بیجان ناچیز و زشت بود. که ما در آن ماندهایم. که خود را به خدمت کمتر از دو متر گوشت گذاشتهایم و یک عمر برای ارضای آن زندگی میکنیم و هیچ نمیفهمیم.
دردناک بود دیدن آن سوزنهای ضخیمی که در گلویی فرو میرفت که چند دقیقه قبل داشت شعر میخواند.
آن خون سرخ رنگ گرمی که با جهش از رگهای گردن بیرون میریخت و انسانی که دیگر چیزی احساس نمیکرد و نبود.
و من به نیستی واقعی، به مرگ فکر کردم.
این پستت رو دوست داشتم...