فروشگاه
وقتی داشتم به این فکر میکردم که حتما بریم فروشگاه، عسل و گردو و خرما و چیزای مفید بخریم تا تغذیهاش خوب باشه،
یهو به خودم اومدم، دیدم شبیه مامان شدم. مامان که چون بهرحال همیشه سطح مالی محدودیت داشته و نمیشده به همه در حد عالی رسید، پس از خودش میگذشت (میگذره) و در نتیجه میتونه ما رو در سطح عالی نگه داره.
مامان هم همش براب خوابگاه من میگه برو اینارو بخر، برام پول واریز میکنه یا خودش میخره.
اما خودش نمیخوره.
دیدم همون شدم...
و ناراحت شدم چون دیدم که مامان خودش رو کمتر از ما دوست داره. و این خیلی ناراحتکنندهست.
دلم میخواست همینقدر که با هیجان و اطمینان میگفتم هیچ عیبی نداره هر چقدر هم خرج تغذیهات بکنی تا سلامت بمونی، چرا هیچوقت برای خودم نگفتم؟ چرا به خودم نگفتم برو فروشگاه هر چیز مفیدی میخوای بخر و حواست به خودت باشه تا سلامت بمونی؟
مامان تو خیلی ماهی
اما من باید یسری چیزها رو ازت یاد بگیرم
حتی از کارهایی که فکر میکنم غلط بودن
هرچند به من خیلی راحت گذشت و همیشه بهترین رو داشتم
اما غلط بودن چون تو خودت رو قد من نخواستی.
و ازت یاد گرفتم آدم باید خودش رو خیلی دوست داشته باشه.