زنده بودن
باید هدف داشته باشی از زنده بودن. هدفی که هر لحظه در تو جاری باشه و قابل جدا شدن نباشه. داشتم زندگی مشترکم رو تصور میکردم، اگر تمام چیزی که دارم همون زندگی مشترک باشه. دیدم نه. نیاز دارم علاوه بر همسر بودن، علاوه بر یار خوبی بودن، چیز دیگهای باشم. یعنی اگر جایی بعد از معاشقه و گفتوگو و همهچیز، نشست که تماشام کنه، منی وجود داشته باشه که زندگی رو به تصویر بکشه.
زندگی من نباید خلاصه بشه در کتاب خوندن. امروز توی شیفت که داشتم کتاب میخوندم و حواسم به اطرافم نبود اینو فهمیدم. من کتاب نمیخونم تا آدمهای زندهی دورم رو از دست بدم. هر چیزی زمانی داره و بهتره یه زمانی مختص مطالعه گذاشته بشه، درست، اما نباید زندگیت بشه کتاب.
زندگیت بشه فیلم، بشه زیبایی و ظاهرت، بشه درس و شغلت، بشه مهمونیها و... باید از مهمونی که برگشتی، از سر کار که برگشتی، بعد از اینکه زیبا ظاهر شدی، بعد از دیدن فیلمهای بینظیر، چیزی در درون تو وجود داشته باشه که علت انجام تموم اون کارها باشه.
زنده نیستم که پول دربیارم یا موفق بشم یا مهربون باشم یا زیبا، زنده نیستم که همسر خوبی باشم یا فرزند خوبی
اینا همه قشنگن و باید باشن
اما علت وجود چیز دیگهایه.
اما من هر آدمی رو دیدم که غرق اینها شده، اصلا زیبا نبود. حتی کسی که با حرص و ولع غرق علم یا فرهنگ و دانایی شده.
من زنده بودنم رو وابسته به بعضی لحظات زندگیام که میخوام کم کم بیشترش کنم.