جوانهای که به آن تکیه کردهام
چیزی داره درونم شکل میگیره که قبلا نبوده. انگار که مثل یه گیاه سبز تو وجودم جوونه زده. چیزی که میتونم تا حدی بهش تکیه کنم. میگم تا حدی چون میفهمم چقدر الان نو و نرم و نارس هست.
قبلا، از دوران طفولیت:) ، اگر با کسی بحثم میشد، زندگیم کامل خراب میشد تا وقتی اون مسئله حل بشه. دورت بگردم مامان... یه بار برای اینکه بهم بفهمونه نیازی نیست وقتی با دخترداییم دعوامون شده اونقدر زانوی غم بغل بگیرم و بشینم گریه کنم درحالیکه اون داره بیخیال بازیش رو میکنه. دورت بگردم مامان! چقدر اذیت شدی سر اون داستانی که پیش اومد.
بخاطر اون هم که شده نباید اینی که خواستی یاد بگیرم رو یاد بگیرم؟!
خلاصه،
احساساتی شدم. ده روزه مامان رو ندیدم. دلتنگم.
بگذریم،
چیزی درونم هست که ارزش داره. ارزشی که میشه بهش تکیه کرد.
اره. توی زندگی ممکنه دعوا کنی، ممکنه خیلی سنگین و سخت با کسی برخورد پیش بیاد، ممکنه قطع ارتباط کنی، از دست بدی یا به دست بیاری، ولی معنیش این نیست که زندگی باید متوقف بشه و اونقدر خودت رو اذیت کنی.
دروغ چرا، امروز هم اوایلش اذیت بودم، ولی خب سعی کردم خودم رو روشن کنم.
حالا هم نمیخوام به دروغ وانمود کنم که مهم نیست، مهمه، اما اندازهی خودش!
و چیزهایی هست بسیار بااهمیت که نباید حواسم از اونها پرت بشه.