آدم تا کجا باید صبر کنه؟ حد تحمل کجاست؟
یکی یه جا گفته بود اگر یکی الان به تو بگه چقدر موهای آبیت زشته ناراحت میشی؟! معلومه که نه!
چون میدونی موهات آبی نیست. مطمئن هستی. خب، درمورد هر چیزی، اگر قد رنگ موهات به کاری که داری میکنی مطمئن باشی، اگر از خودت باخبر باشی، دیگه حرفهای نادرست، با یا بدون غرض، تو رو غمگین نمیکنه.
همین هم شد.
تمتحانش کردم. وقتی یکی چیزی درموردم گفت که به یقین میدونستم اشتباهه، چه از سر ندونستن چه از سر نیت ناخیر!، فقط تو دلم گفتم تو که واقعیت و اون چه که هست رو میدونی، پس یه نفس عمیق بکش و به مسیرت (خودت، خدات!) ایمان داشته باش.
نه، اشتباه نشه! از تعصب یا خودشیفتگی یا انتقادناپذیری حرف نمیزنم،
مرز باریکی بین اینها هست که باید حواسم باشه رعایتش کنم.
من نماز خوندن رو خیلی دوست دارم. اگر اونقدر بد نمیشدم، حجاب رو هم خیلی دوست دارم (میدونم توجیه درستی نیست، فعلا زورم نمیرسه بهش!)
اما حتی میتونم یک روز کامل شرایطی که دوست ندارم رو تحمل کنم به این امید که میتونم شبش روی سجادهی آبی نرمی که مامان بهم داده نماز بخونم و وقتی چادر سرمه سر روی مهر بذارم و با تموم اون چیزی که هست روبرو بشم.
فکرش هم قشنگه
چقدر خوب که میتونم بدون ترس از قضاوت شدن یا آلوده شدن به تظاهر از این چیزا بنویسم.
چیزی داره درونم شکل میگیره که قبلا نبوده. انگار که مثل یه گیاه سبز تو وجودم جوونه زده. چیزی که میتونم تا حدی بهش تکیه کنم. میگم تا حدی چون میفهمم چقدر الان نو و نرم و نارس هست.
قبلا، از دوران طفولیت:) ، اگر با کسی بحثم میشد، زندگیم کامل خراب میشد تا وقتی اون مسئله حل بشه. دورت بگردم مامان... یه بار برای اینکه بهم بفهمونه نیازی نیست وقتی با دخترداییم دعوامون شده اونقدر زانوی غم بغل بگیرم و بشینم گریه کنم درحالیکه اون داره بیخیال بازیش رو میکنه. دورت بگردم مامان! چقدر اذیت شدی سر اون داستانی که پیش اومد.
بخاطر اون هم که شده نباید اینی که خواستی یاد بگیرم رو یاد بگیرم؟!
خلاصه،
احساساتی شدم. ده روزه مامان رو ندیدم. دلتنگم.
بگذریم،
چیزی درونم هست که ارزش داره. ارزشی که میشه بهش تکیه کرد.
اره. توی زندگی ممکنه دعوا کنی، ممکنه خیلی سنگین و سخت با کسی برخورد پیش بیاد، ممکنه قطع ارتباط کنی، از دست بدی یا به دست بیاری، ولی معنیش این نیست که زندگی باید متوقف بشه و اونقدر خودت رو اذیت کنی.
دروغ چرا، امروز هم اوایلش اذیت بودم، ولی خب سعی کردم خودم رو روشن کنم.
حالا هم نمیخوام به دروغ وانمود کنم که مهم نیست، مهمه، اما اندازهی خودش!
و چیزهایی هست بسیار بااهمیت که نباید حواسم از اونها پرت بشه.
باید سریع بنویسم.
من سعی کردم صادقانه و راحت باهاش حرف بزنم. حرف های من واقعا از ته دل بودن. واقعا فکر میکنم بهتره دوباره افتاب رو امتحان کنم و بهتره به معنای زندگی بیشتر فکر کنه. معتقدم بخش زیادی از این احساسی که دچارشه به احتمال بالا انتخاب خودش بوده. برخلاف تصورش آدم خوشبخت و قوی ایه و اتفاقا ادم سختی هاست. فکر میکنم باید قبل از تموم کردن چیزی که هیچ راهی برای جبران نداره، همه ی توانت رو برای پیدا کردن معناش گذاشته باشی و حتی اگر خواستی نباشی، با اطمینان و ارزشمند نباشی!