فکر کن، سفالگری کردی، نقاشی حرفهای، رانندگی میکنه، طبیعتگردی، کوهنوردی، کمپینگ، این شغلش رو هم که خیلی خوب بلده، با یه نفر هم دوسته که اونم خلبانه.
یعنی،
واقعا کیف کردم از مکالمهی امروزم باهاش
فکر کن، سفالگری کردی، نقاشی حرفهای، رانندگی میکنه، طبیعتگردی، کوهنوردی، کمپینگ، این شغلش رو هم که خیلی خوب بلده، با یه نفر هم دوسته که اونم خلبانه.
یعنی،
واقعا کیف کردم از مکالمهی امروزم باهاش
چقدر من کیف کردم از زندگی این آدم. چقدر زحمت کشیده و در عین حال چقدر خودشو قبول داره. و چقدر هم واقعا بلده و مسلطه.
تعریف میکنه چطوری از صبح تا شب سر کار بوده و شبا هم میرفته تا صبح میخونده و حفظ میکرده.
امروز حسابی ازش انگیزه گرفتم.
درمورد روابط اجتماعیم، دوستان! مفتخرم که اعلام کنم واقعا همه چیز داره بهتر پیش میره.
خیلی با خودم فکر و تمرین کردم.
به علت اینکه چرا خودم رو راحت نمیذارم.
چرا توی هر جمعی نگران اینم که چطور درموردم فکر میکنن و این درگیریها و فکر کردنها مانع رهایی من و خودم بودن میشن.
به خیلی چیزا رسیدم.
تهش و خلاصهش اینه که همه چیز برمیگرده به اینکه چقدر و چرا خودت رو دوست داری؟
چراش خیلی مهمه. و اگه چرایی دوست داشتنت بند باشه به یه چیز، اون بند که پاره بشه از دست میری!
الان جمع ناآشنا و شلوغ، شیفت با آدمهایی که آزاردهندهان! و همینطور جمع خانوادگی رو توی این مدت، جور دیگهای تجربه کردم.
و خب، واقعا حس رهایی بعد از اون اسارتی که توی ذهنت تجربه کردی، لذتبخشه!
باید هدف داشته باشی از زنده بودن. هدفی که هر لحظه در تو جاری باشه و قابل جدا شدن نباشه. داشتم زندگی مشترکم رو تصور میکردم، اگر تمام چیزی که دارم همون زندگی مشترک باشه. دیدم نه. نیاز دارم علاوه بر همسر بودن، علاوه بر یار خوبی بودن، چیز دیگهای باشم. یعنی اگر جایی بعد از معاشقه و گفتوگو و همهچیز، نشست که تماشام کنه، منی وجود داشته باشه که زندگی رو به تصویر بکشه.
زندگی من نباید خلاصه بشه در کتاب خوندن. امروز توی شیفت که داشتم کتاب میخوندم و حواسم به اطرافم نبود اینو فهمیدم. من کتاب نمیخونم تا آدمهای زندهی دورم رو از دست بدم. هر چیزی زمانی داره و بهتره یه زمانی مختص مطالعه گذاشته بشه، درست، اما نباید زندگیت بشه کتاب.
زندگیت بشه فیلم، بشه زیبایی و ظاهرت، بشه درس و شغلت، بشه مهمونیها و... باید از مهمونی که برگشتی، از سر کار که برگشتی، بعد از اینکه زیبا ظاهر شدی، بعد از دیدن فیلمهای بینظیر، چیزی در درون تو وجود داشته باشه که علت انجام تموم اون کارها باشه.
زنده نیستم که پول دربیارم یا موفق بشم یا مهربون باشم یا زیبا، زنده نیستم که همسر خوبی باشم یا فرزند خوبی
اینا همه قشنگن و باید باشن
اما علت وجود چیز دیگهایه.
اما من هر آدمی رو دیدم که غرق اینها شده، اصلا زیبا نبود. حتی کسی که با حرص و ولع غرق علم یا فرهنگ و دانایی شده.
من زنده بودنم رو وابسته به بعضی لحظات زندگیام که میخوام کم کم بیشترش کنم.
انگار نیستم
من رو نمیبینن
درموردم حرف میزنن انگار که اینجا نیستم
حرف که میزنم صدام ضعیفه
یادم میره میخوام چی بگم
هر حرفی میخوام بزنم حس میکنم ضایعم
مدام دارم فکر میکنم
دلم میخواد فکر نکنم
اصلا حال خوبی ندارم. انگار شبیه هیچکس نیستم. انگار هیچکس شبیه من نیست. انگار دنیا از آدم چیزی میخواد که من ندارمش. امروز سه چهار ساعت اول شیفت واقعا حالم خوب بود. با رضایت داشتم کتابمو میخوندم و حقیقتا از معدود ساعتهایی بود که شیفت بودم اما حالم خوب بود. احساس رضایت داشتم و حس میکردم وقتم داره طوری میگذره که دوستش دارم. پر از ملال نبودم. تماماً غرق بودم و حتی لحظهای ذهنم نمیایستاد. بعد که فلان همکارم اومد، سکوتم رو به روم آورد، مسخرم کرد، یکی گفت این یه مدت خوب شده بود حالا دوباره رفته تو قیافه، دیگه انگار نمیتونستم حرف بزنم. قبلش نمیخواستم. اصلا کاملا اکی بودم. اصلا حتی به اینکه ساکت هستم یا نه یا چرا ساکتم فکر نمیکردم. خودم رو از درون و از بیرون دوست داشتم. ولی بعدش تمام وجودم معذب شد. این همکار لعنتیم طوری با روانم بازی میکنه، طوری در برابر حرفاش و شوخیهای زننده و تیکههاش آزار میبینم که قفل میکنم. و متنفرم از اینکه نمیتونم جوابش رو بدم و شبیه احمقها میشم. از ضعیف بودن متنفرم. با اینکه میدونم رفتارها و حرفهاش رو اصلا در شأن خودم نمیبینم اما دلم میخواست طور دیگهای بودم. بعد اینکه مثل احمقا عکس نشونش دادم درحالیکه از هزارتا غریبه برام غریبهتره اما اون لحظه روم نشد بگم نه. بعد هم با میم رفتم بیرون. از روزش گفت یکم. تلفنی صحبت کرد. دیدم چقدر رشد کرده. چقدر مدل برخوردش با آدما متفاوت شده. شبیه آدم بزرگا شده! و بازم حس کردم ناکافی ام. حس کردم دنیام یه جای دیگهست و جایی توی دنیای این شکلی ندارم.
الان روی تخت خوابیدم و بعد از روزها دارم اشک میریزم و خوشحالم چون تایم زیادی بود که با وجود اینکه توی بیداری همه چیز طبق روال بود و خوب بودم، موقع بیدار شدن از خواب همش مضطرب و پر از دلهره از خواب بیدار میشدم. دلم اشک میخواست.
دارم سعی میکنم از اون حالت خارج بشم. از سه راه، باور داشتن به باورهای درونیم! درنتیجه اثرپذیری کمتر از محیط. آرومتر بودن. و واقف بودن به واقعیتی که با گفتهها و شنیدهها تغییر نمیکنه و وابسته به چیزی جز حقیقت و حق خودش نیست.
دو، حرفهای واقعیم هم دیگه خیلی کمتر از قبل نیاز به احتیاط دارن. انگار کم کم ناخودآگاه درونم داره به چیزی بدل میشه که دلم میخواد که ابرازش کنم.
سه، تعادل. اما همچنان حواسم هست که افسارگسیخته عمل نکنم. هر چند یکم سوتی میدم ولی به خودم سخت نمیگیرم و اجازه میدم رشد کنم.
از این به بعد، اینستاگرام و توییتر، فقط روزی نیم ساعت
قبل از خواب هم نباشه
بین ساعت چهار تا شیش غروب
شاید بزرگترین اشتباه من در زندگی همین باشد. همین که میخواهم بدون اشتباه باشم. دوستان باور نمیکنید با جزئیترین خطا چطور بهم میریزم و دلم میخواهد تمام روحم را سوهان بکشم تا یک لایه از وجودم جدا شود و دوباره گمان کنم که بیخطا هستم.
احتمالا دیگران را هم همینطور نمیبخشم که انقدر ارتباطهایم برایم مثل جان کندن شده است.
آنقدر فکر میکنم که از عمل کردن جا میمانم.
راننده تاکسی تمام یک ساعت مسیر را داشت ادعا میکرد و خیلی سرحال و باهیجان بیوقفه از دست فرمان خوب و بینظیر خودش تعریف میکرد. احتمال میدهم میان جملههایش آنچنان فکر نمیکرد. فقط غلو میکرد و میگفت و خودش را خالی میکرد.
دلم میخواست کمی شبیه به راننده تاکسی باشم. خودبین، با صدای بلند و پرادعا و خطاکار.
اشتباه نکنید. من حالا که میخواهم بیخطا باشم از همیشه خطاکارترم. آنقدر که غرق در لذت خواستن پاکیام.