بعضی از حرف هام

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۱۷:۵۷ جنون

۱۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

سلام:)

شنا رو یادتونه؟ امروز نمیدونی چقدر خوب بود! هم دوچرخه رو تونستم برم، هم دست و پای کرال پشت. کلی حس خوب داشتم و تشویق هم شدم. اما تمام مدت اصلا حتی به این فکر نمی‌کردم که جلسه قبل چه حسی داشتم، یعنی اصلا یادم نبود! الان که دارم ازش می‌نویسم سعی میکنم یادم بیارم! آب یطوریه که انگار یادم میره همه چیو. انگار فقط منم و آب‌ استخر. اونم سر ناسازگاری نداره. انگار بدنم خودش بلده چطور توی آب حرکت کنه و وقتی کشفش میکنم و با آب یکی میشم خیلی لذت‌بخشه.

 

رفتیم بیرون شام. بچه‌ها، حسابی سر روابطم با دوستام اعصابم خورده. خصوصا یکیشون. اما خب فکر که میکنم مشکلم با همشونه! اما اگر سخت نگیرم، همه چی عادیه. پس برو بریم:)

NE ‌..
۲۸ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام:)

امروز، یعنی همین چند دقیقه قبل، با پرستار دعوام شد. خیلی بد صحبت کرد. تا حای ممکن جوابش رو دادم. بعدش هم با سرپرستار تماس گرفتم و تذکر دادم. اما چیزی که مهمه و دارم بهش فکر میکنم، اینه که برام مهم نبود!

یعنی خب توی این داستان میدونم حق با من بوده، یه تیکه واقعا همینطوری نگاش میکردم و داد میزد و توهین میکرد. و خب برام مهم نبود

ونوس حرف جالبی زده بود، به رییس قطار گفته من فلان حرف رو زدم، تو چرا به خودت گرفتی که انقدر عصبانی بشی بری مأمور بیاری؟!

دیدم چقدر راست میگه. وقتی مطمئنی یه توهین یا حرف زننده‌ای مربوط به تو نیست، اصلا ناراحت نمیشی.

جالب بود.

 

 

پ.ن: اما خب میدونی چی ناراحتم کرد؟:)

اینکه عصبانیتم اینجا خیلی نمود بیرونی نداره انگار. اینش اشکال نداره.

اما خب من یه فاکینگ اخلاقی دارم، مدام با رابطه‌ام با مامان مقایسه میکنم و به این فکر میکنم که مامان همیشه به من میگه بد عصبانی میشم. و یه بار هم بهش گفتم. مامان چون تو بهم اهمیت میدی، عصبانیت و حال من برات جدی‌تره و مهمتره.

و خب،

دلم میگیره از اینکه در برابر مامان که انقد به من اهمیت میده، بدخلقی نشون میدم.

میدونم حسم خیلی درست نیست.

میدونم منم حق دارم عصبانی بشم گاهی

اما احساسم منطق نمی‌شناسه!

NE ‌..
۲۶ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خب، توی شنا هم رسیدم به اونجایی که شبیه خیلی از موقعیت‌های جدید زندگیمه. میدونی، چهار پنج نفر بودیم که داشت بهمون دوچرخه رو یاد میداد و فقط من بودم که تشویق نشدم و یاد نگرفتم. واقعا حس خوبی نبود! هر چند آب قابل تحملش کرده بود و هر جا حس میکردم غمگین شدم روی آب دراز می‌کشیدم و خودش تسکین‌بخش بود. اما بهرحال، علاوه‌بر اینکه یاد نگرفتن و عقب موندن از بقیه و تشویق نشدن حس بدی بود، بدتر از اون این بود که مربی یطوری برخورد میکرد که انگار من کم‌رنگم. انگار میون کلی رنگ قوی و مهم، من یه مه کم‌رنگ و کم‌اهمیتم. و حتی نمیتونست درست بگه مشکلم توی حرکت چیه. هر کسی یه مشکلی داشت اما به من هی میگفت چرا اینطوری؟؟! و خب این حس بدی بود.

اینجا بود که دلم میخواست موقع رفتن بهش بگم سمیرا، تا حالا کسی مثل من بوده؟؟! من طبیعی‌ام؟

این سوال من طبیعی‌ام، و فکر اینکه نکنه از همه عقب باشم و نسبت به تموم آدما خنگ‌تر باشم خیلی جاها مچمو گرفته.

مثلا توی رانندگی.

با اینکه بار دوم یا نمیدونم سوم بود که خب قبول شدم و این خیلی عادی بود، ولی حتی همون موقع هم حس میکردم مربی اینطوریه که چرا تو این مدلی میری؟

یکی از بچه‌ها اومد و توی یه جلسه قد سه جلسه‌ی من یاد گرفت! هرچند هستن کسایی که با من یا از من عقب‌ترن ولی کلا اگر دو سه نفر بشن! اونم بخاطر ترس از آب احتمالا. 

سر یاد گرفتن پای کرال هم همین شد البته، همه یاد میگرفتن و من مونده بودم. اما تهش بالاخره فهمیدم اشکالم توی جدا کردن پاهام از همه. و خب اکی شد و یادش گرفتم.

فعلا همینا.

تا شب.

NE ‌..
۲۵ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیگه نتونستم. سوار اسنپ که شدم اشکم ریخت. حس کردم لبریزم. واقعی! قشنگ مثل یه لیوان که لب به لب آب ریختی توش، حالا دیگه از اینجا به بعد کم کم می‌ریزه بیرون. 

یادم افتاد که یادم رفته تلویزیون رو بذاریم. من احمق یادم رفت.

میدونی

تصور اینکه مامان امشب تنهایی اذیت میشه از همه چی سخت‌تره.

خسته‌ام از غصه خوردن.

بخاطر همینه که وقتی تعریف میکنه و میگه همیشه بعد غذا با بابات هم رو بغل میکردیم و می‌خوابیدیم و حالا بعد اینهمه سال هنوز دنبال آغوش میگردم، دلم میخواد خودمو بکشم. دوست دارم جیغ بکشم. دوست دارم نشنوم. دوست دارم بمیرم. خسته‌ام

NE ‌..
۲۴ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام.

- دیشب خواب‌های بدی دیدم. صبح موقع صبحانه خوردن مرورشون کردم. تموم ترس‌هام رو توی خواب توی یه قالب دیگه زندگی کرده بودم.. 

- مامان از پس یه تماس ساده با نصاب ماشین ظرفشویی برنمیاد. از گفتن این جمله ناراحت میشم. از ابراز مستقیم این حرف، عذاب وجدان میگیرم. چون وقتی کامل بهش فکر می‌کنی دلیل همه چی معلوم میشه و دیگه بهش حق میدی. از این حرف البته مطمئن نیستم. نمیدونم تاثیر سرنوشت و اتفاقات گذشته می‌تونه آدم رو از اشتباهاتش پاک کنه یا نه. فقط میدونم وقتی می‌بینم یه زنگ زدن انقد براش سخته، بعد به خودم میام می‌بینم منم از صبح سر کار نگرانم. بعد میگم نگران چی هستی دختر؟! میفهمم زنگ زدن به نمایندگی:) مسخره‌ست. یه چیزایی شدیدا عذابت میده. مامانت رو مقصر می‌بینی. بعد بخاطرش عذاب وجدان سگی می‌گیری چون میدونی نقصیر اون هم نیست. بعد داری تو سر و کله‌ی خودت میزنی که یهو می‌بینی عه! منم عین همون شدم. اینجاست که دیگه دلت میخواد جیغ بزنی!

NE ‌..
۲۴ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

واقعا هندل کردن رفتارها و اخلاق‌های مامان سخت شده

NE ‌..
۲۰ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چقدر خوشحالم که تونستم بگم. احساس میکنم دارم بالغ‌تر میشم و قدرتم توی تصمیم‌گیری‌هام بیشتر شده. حالا بیشتر باور دارم که میتونم براساس عقایدم رفتار کنم حتی اگر سخت باشه.

NE ‌..
۱۷ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام. با خودم قراری گذاشته بودم که بارها توی عملی کردنش شکست خوردم. بعد از اینکه میفهمم چقدر این ضعیف بودنم و ناتوانی‌م توی پایبند بودن به قراری که با خودم گذاشتم، چقدر احساس حقارت بهم میده، حسابی بهم میریزم.

اما خب، باید خودم رو ببخشم. باید خودمون رو ببخشیم تا بتونیم ادامه بدیم و موفق بشیم. مگه نه؟!

NE ‌..
۱۶ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

سلام.

 - مدتیه که از ترک‌های پوستی پشت پاهام اذیت میشم. به قول اون داستان هوشنگ گلشیری، که مردی بود که یه انگشت اضافه داشت، هر وقت نگاه میکرد اون همونجا بود. همیشه. انگار این ترک‌های پوستی هم قرار نیست از من جدا بشن! ولی خب پذیرفتنش برام آسون نیست و دلم میخواد نباشن. 

- دیروز مهرنوش خیلی خوشحالم کرد. اینکه اهمیت داد و میدونست من به چه چیزهایی علاقه دارم و برای تهیه‌شون وقت گذاشت.

- یه کتابی رو شروع کردم به خوندن که اسمش رو دوست ندارم: شجاعت منفور بودن

اما حسابی ذهنم رو به کار انداخته و این خیلی خوبه.

- بهتره دیگه به چیزایی که نوشتم فکر نکنم. مخصوصا مورد اول! و درس بخونم. بعد از هر جزوه سه صفحه از اون کتاب رو به خودم جایزه میدم.

NE ‌..
۱۵ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام.

وقتی با این آدم جدید شیفتم شروع شد، برای نفس گرفتن و فکر کردن رفتم توی اتاق رست. یکم میشد با صدای آروم با خودم حرف بزنم. زمزمه. و به خودم اومدم و دیدم اون چیزی که تقریبا مدام توی ذهن من داره می‌گذره، تحلیله. تحلیل رفتار و گفتار و ظاهر و باطن! آدم‌هاست. نه فقط دیگران، بلکه همزمان خودم رو هم تحلیل می‌کنم.

به محض دیدن آدم جدید، به جای لذت معاشرت و آشنایی، انگار محاسبات و تحلیل‌ها میان توی ابر بالای سرم و حسابی شلوغ پلوغ میشه. این وسط مقایسه، سرکوب، سرکوفت و خودسرزنش‌گری و سرزنش دیگزان و قضاوت و تمام این اتفاقات ناخوشایند در ذهنم پیش میاد.

حالا قصد دارم کم کم این قضیه رو کنترل کنم. تا آزادانه‌تر زندگی کنم.

چهارچوبی که توی ذهنم هست بدجور خودم و دیگران رو مدام خط میزنه.

NE ‌..
۱۴ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر