بعضی از حرف هام

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۱۷:۵۷ جنون

راحت تر مینویسم. اما هنوز اونقدرا راحت تر نمیگم. هر چند از قبل خیلی بهتره. چه اشکالی داره یه داستان شعاری باشه؟ چه اشکالی داره از همه چیز حرف بزنیم؟ حرف حرف حرف. بیاید حرف بزنیم. بیاید از حرف های همدیگه خوشحال شیم. بیاید از کلمات همدیگه دلخور شیم. بلدی درست دلخور بشی؟ بلدی بدونی کجا دیگه آخر دلخوریه و کجا باید فقط دونست که این ویژگی این کلمات چموشه که دلخوری به بار میاره؟ 

آه آره! چقدر این کلمات این روزا به من حس خوبی میدن. چقدر قدرت بیان کلمات رو دوست دارم. 

NE ‌..
۰۸ آبان ۰۳ ، ۱۸:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

آدم تا کجا باید صبر کنه؟ حد تحمل کجاست؟

NE ‌..
۲۱ مهر ۰۳ ، ۰۹:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

یکی یه جا گفته بود اگر یکی الان به تو بگه چقدر موهای آبی‌ت زشته ناراحت میشی؟! معلومه که نه!

چون میدونی موهات آبی نیست. مطمئن هستی. خب، درمورد هر چیزی، اگر قد رنگ موهات به کاری که داری میکنی مطمئن باشی، اگر از خودت باخبر باشی، دیگه حرف‌های نادرست، با یا بدون غرض، تو رو غمگین نمیکنه.

همین هم شد.

تمتحانش کردم. وقتی یکی چیزی درموردم گفت که به یقین میدونستم اشتباهه، چه از سر ندونستن چه از سر نیت ناخیر!، فقط تو دلم گفتم تو که واقعیت و اون چه که هست رو میدونی، پس یه نفس عمیق بکش و به مسیرت (خودت، خدات!) ایمان داشته باش.

نه، اشتباه نشه! از تعصب یا خودشیفتگی یا انتقادناپذیری حرف نمیزنم، 

مرز باریکی بین این‌ها هست که باید حواسم باشه رعایتش کنم.

NE ‌..
۱۷ مهر ۰۳ ، ۲۱:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من نماز خوندن رو خیلی دوست دارم. اگر اونقدر بد نمیشدم، حجاب رو هم خیلی دوست دارم (میدونم توجیه درستی نیست، فعلا زورم نمیرسه بهش!)

اما حتی میتونم یک روز کامل شرایطی که دوست ندارم رو تحمل کنم به این امید که میتونم شبش روی سجاده‌ی آبی نرمی که مامان بهم داده نماز بخونم و وقتی چادر سرمه سر روی مهر بذارم و با تموم اون چیزی که هست روبرو بشم.

فکرش هم قشنگه

چقدر خوب که میتونم بدون ترس از قضاوت شدن یا آلوده شدن به تظاهر از این چیزا بنویسم.

NE ‌..
۱۷ مهر ۰۳ ، ۲۰:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چیزی داره درونم شکل میگیره که قبلا نبوده. انگار که مثل یه گیاه سبز تو وجودم جوونه زده. چیزی که میتونم تا حدی بهش تکیه کنم. میگم تا حدی چون میفهمم چقدر الان نو و نرم و نارس هست.

قبلا، از دوران طفولیت:) ، اگر با کسی بحثم میشد، زندگیم کامل خراب میشد تا وقتی اون مسئله حل بشه. دورت بگردم مامان... یه بار برای اینکه بهم بفهمونه نیازی نیست وقتی با دخترداییم دعوامون شده اونقدر زانوی غم بغل بگیرم و بشینم گریه کنم درحالیکه اون داره بیخیال بازی‌ش رو میکنه. دورت بگردم مامان! چقدر اذیت شدی سر اون داستانی که پیش اومد.

بخاطر اون هم که شده نباید اینی که خواستی یاد بگیرم رو یاد بگیرم؟!

 

خلاصه،

احساساتی شدم. ده روزه مامان رو ندیدم. دلتنگم.

بگذریم،

چیزی درونم هست که ارزش داره. ارزشی که میشه بهش تکیه کرد.

اره. توی زندگی ممکنه دعوا کنی، ممکنه خیلی سنگین و سخت با کسی برخورد پیش بیاد، ممکنه قطع ارتباط کنی، از دست بدی یا به دست بیاری، ولی معنیش این نیست که زندگی باید متوقف بشه و اونقدر خودت رو اذیت کنی.

دروغ چرا، امروز هم اوایلش اذیت بودم، ولی خب سعی کردم خودم رو روشن کنم. 

حالا هم نمیخوام به دروغ وانمود کنم که مهم نیست، مهمه، اما اندازه‌ی خودش!

و چیزهایی هست بسیار بااهمیت که نباید حواسم از اون‌ها پرت بشه.

NE ‌..
۱۷ مهر ۰۳ ، ۲۰:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

باید سریع بنویسم.

 

من سعی کردم صادقانه و راحت باهاش حرف بزنم. حرف های من واقعا از ته دل بودن. واقعا فکر میکنم بهتره دوباره افتاب رو امتحان کنم و بهتره به معنای زندگی بیشتر فکر کنه. معتقدم بخش زیادی از این احساسی که دچارشه به احتمال بالا انتخاب خودش بوده. برخلاف تصورش آدم خوشبخت و قوی ایه و اتفاقا ادم سختی هاست. فکر میکنم باید قبل از تموم کردن چیزی که هیچ راهی برای جبران نداره، همه ی توانت رو برای پیدا کردن معناش گذاشته باشی و حتی اگر خواستی نباشی، با اطمینان و ارزشمند نباشی!

 

 

NE ‌..
۰۱ مهر ۰۳ ، ۰۳:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام:)

شنا رو یادتونه؟ امروز نمیدونی چقدر خوب بود! هم دوچرخه رو تونستم برم، هم دست و پای کرال پشت. کلی حس خوب داشتم و تشویق هم شدم. اما تمام مدت اصلا حتی به این فکر نمی‌کردم که جلسه قبل چه حسی داشتم، یعنی اصلا یادم نبود! الان که دارم ازش می‌نویسم سعی میکنم یادم بیارم! آب یطوریه که انگار یادم میره همه چیو. انگار فقط منم و آب‌ استخر. اونم سر ناسازگاری نداره. انگار بدنم خودش بلده چطور توی آب حرکت کنه و وقتی کشفش میکنم و با آب یکی میشم خیلی لذت‌بخشه.

 

رفتیم بیرون شام. بچه‌ها، حسابی سر روابطم با دوستام اعصابم خورده. خصوصا یکیشون. اما خب فکر که میکنم مشکلم با همشونه! اما اگر سخت نگیرم، همه چی عادیه. پس برو بریم:)

NE ‌..
۲۸ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام:)

امروز، یعنی همین چند دقیقه قبل، با پرستار دعوام شد. خیلی بد صحبت کرد. تا حای ممکن جوابش رو دادم. بعدش هم با سرپرستار تماس گرفتم و تذکر دادم. اما چیزی که مهمه و دارم بهش فکر میکنم، اینه که برام مهم نبود!

یعنی خب توی این داستان میدونم حق با من بوده، یه تیکه واقعا همینطوری نگاش میکردم و داد میزد و توهین میکرد. و خب برام مهم نبود

ونوس حرف جالبی زده بود، به رییس قطار گفته من فلان حرف رو زدم، تو چرا به خودت گرفتی که انقدر عصبانی بشی بری مأمور بیاری؟!

دیدم چقدر راست میگه. وقتی مطمئنی یه توهین یا حرف زننده‌ای مربوط به تو نیست، اصلا ناراحت نمیشی.

جالب بود.

 

 

پ.ن: اما خب میدونی چی ناراحتم کرد؟:)

اینکه عصبانیتم اینجا خیلی نمود بیرونی نداره انگار. اینش اشکال نداره.

اما خب من یه فاکینگ اخلاقی دارم، مدام با رابطه‌ام با مامان مقایسه میکنم و به این فکر میکنم که مامان همیشه به من میگه بد عصبانی میشم. و یه بار هم بهش گفتم. مامان چون تو بهم اهمیت میدی، عصبانیت و حال من برات جدی‌تره و مهمتره.

و خب،

دلم میگیره از اینکه در برابر مامان که انقد به من اهمیت میده، بدخلقی نشون میدم.

میدونم حسم خیلی درست نیست.

میدونم منم حق دارم عصبانی بشم گاهی

اما احساسم منطق نمی‌شناسه!

NE ‌..
۲۶ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خب، توی شنا هم رسیدم به اونجایی که شبیه خیلی از موقعیت‌های جدید زندگیمه. میدونی، چهار پنج نفر بودیم که داشت بهمون دوچرخه رو یاد میداد و فقط من بودم که تشویق نشدم و یاد نگرفتم. واقعا حس خوبی نبود! هر چند آب قابل تحملش کرده بود و هر جا حس میکردم غمگین شدم روی آب دراز می‌کشیدم و خودش تسکین‌بخش بود. اما بهرحال، علاوه‌بر اینکه یاد نگرفتن و عقب موندن از بقیه و تشویق نشدن حس بدی بود، بدتر از اون این بود که مربی یطوری برخورد میکرد که انگار من کم‌رنگم. انگار میون کلی رنگ قوی و مهم، من یه مه کم‌رنگ و کم‌اهمیتم. و حتی نمیتونست درست بگه مشکلم توی حرکت چیه. هر کسی یه مشکلی داشت اما به من هی میگفت چرا اینطوری؟؟! و خب این حس بدی بود.

اینجا بود که دلم میخواست موقع رفتن بهش بگم سمیرا، تا حالا کسی مثل من بوده؟؟! من طبیعی‌ام؟

این سوال من طبیعی‌ام، و فکر اینکه نکنه از همه عقب باشم و نسبت به تموم آدما خنگ‌تر باشم خیلی جاها مچمو گرفته.

مثلا توی رانندگی.

با اینکه بار دوم یا نمیدونم سوم بود که خب قبول شدم و این خیلی عادی بود، ولی حتی همون موقع هم حس میکردم مربی اینطوریه که چرا تو این مدلی میری؟

یکی از بچه‌ها اومد و توی یه جلسه قد سه جلسه‌ی من یاد گرفت! هرچند هستن کسایی که با من یا از من عقب‌ترن ولی کلا اگر دو سه نفر بشن! اونم بخاطر ترس از آب احتمالا. 

سر یاد گرفتن پای کرال هم همین شد البته، همه یاد میگرفتن و من مونده بودم. اما تهش بالاخره فهمیدم اشکالم توی جدا کردن پاهام از همه. و خب اکی شد و یادش گرفتم.

فعلا همینا.

تا شب.

NE ‌..
۲۵ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیگه نتونستم. سوار اسنپ که شدم اشکم ریخت. حس کردم لبریزم. واقعی! قشنگ مثل یه لیوان که لب به لب آب ریختی توش، حالا دیگه از اینجا به بعد کم کم می‌ریزه بیرون. 

یادم افتاد که یادم رفته تلویزیون رو بذاریم. من احمق یادم رفت.

میدونی

تصور اینکه مامان امشب تنهایی اذیت میشه از همه چی سخت‌تره.

خسته‌ام از غصه خوردن.

بخاطر همینه که وقتی تعریف میکنه و میگه همیشه بعد غذا با بابات هم رو بغل میکردیم و می‌خوابیدیم و حالا بعد اینهمه سال هنوز دنبال آغوش میگردم، دلم میخواد خودمو بکشم. دوست دارم جیغ بکشم. دوست دارم نشنوم. دوست دارم بمیرم. خسته‌ام

NE ‌..
۲۴ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر