بعضی از حرف هام

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۱۷:۵۷ جنون

۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

صبح طبق معمول دیرتر از زمانی که قرار بود بیدار شوم، توانستم از چنگ خواب خودم را برهانم! جدی می‌گویم. اصلا بگذار یکی از اهداف سال جدید را غلبه بر خواب بگذاریم. پس حمام رفتن را از برنامه‌ام حذف کردم. همه چیز را سعی کردم با دقت جمع کنم. دو سه دست لباس برای داخل خانه، که یکی‌ش گرم‌تر باشد. چند دست لباس برای بیرون رفتن و احتمالا عکس گرفتن، پیراهن گل‌گلی زیبا و مورد علاقه‌ام برای آنکه کنار هفت‌سین با آن بنشینم و دعا کنم، لوازم آرایشی و فلان و فلان.

همه را بالاخره توانستم در یک کیف دوشی و یک کیف دستی (همان که طرح جغد دارد) جا بدهم. لباسم را پوشیدم. زعفران و گوشت چرخ‌کرده و قرص هیدروکسی زین عزیز را یادم بود که بردارم. پنجره را بستم و ساعت حدود نه و نیم بود که رفتم. میخواستم بروم تئاترشهر تا ظرف هفت سین و روبان برای سبزه که مامان گذاشته بخرم. چند روزی بود که به من سپرده بود اینها را بخرم. دیشب میخواستم بگیرم اما انگار میم خیلی برای مشغله‌های من ارزش قائل نیست. البته که واقعا روز سختی داشته و خسته و گرسنه بود و از میدان جهاد تا بیمارستان را پیاده آمده بود و چه و چه. خودم هم انگار برای مشغله‌ام ارزش قائل نبودم وگرنه اصرار بیشتری میکردم و از اینکه کاری که دارم باعث کمی اذیت شدن و به دردسر افتادن میم شود خجالت نمی‌کشیدم. بگذریم. به چهارراه که رسیدم یادم افتاد پلاستیکی که پول نو برای عیدی بود را برنداشتم.‌ساعت؟ ده و ربع. یازده و ربع هم قطارم میرفت! عجب استرس بدی بود پسر. خدا خدا میکردم یک طوری بشود و من آن پلاستیک کوفتی را اتفاقی در کوله‌ام پیدا کنم. کمی گشتم اما خودم خوب میدانستم برش نداشتم. اما مطمئن هم نبودم که اصلا کجای خوابگاه گذاشتمش؟ نکند کلا آن را گم کرده باشم؟ اسنپ را زدم و تقریبا ده و نیم خوابگاه بودم. از جزییات بگذریم. اما چنان حیاط را می‌دویدم و همزمان بدون اشک اما با صدای نسبتا بلند (برای گوش‌های خودم) گریه میکردم که تا همین چند دقیقه پیش داشتم سرفه می‌کردم. پول‌ها را پیدا کردم و دوباره دویدم به سمت گیت پسرها. عید که می‌شود گیت سمت دختران را می‌بندند. در مسیر از فکر‌و خیال اینکه اگر نرسم چه می‌شود، عید را تنها می‌شوم، چقدر قرار است غصه بخورم، چقدر قرار است مامان و عزیز ناراحت شوند، و احتمالا چقدر قرار است همه مرا سرزنش کنند داشتم دیوانه می‌شدم. راننده، که بنظرم آدم جالبی نمی‌آمد و به عمد آرام میرفت (تا شاید نرسم و بتواند مرا دربست تا مقصد نهایی‌ام برساند!) چند باری شروع کرد به حرف زدن و فضولی کردن اما من واقعا خسته‌تر از آن بودم که با آدمی که از او می‌ترسم گپ بزنم. اسنپ را هم نزده بودم و عملا امنیتی در کار نبود. همان راننده‌ای که تا خوابگاه مرا رساند، گفت تا راه‌آهن هم مرا می‌برد. 

خلاصه!

یازده و دو دقیقه در ایستگاه و یازده و هفت دقیقه داخل قطار و در امنیت و آرامش بعد ز طوفان نشسته بودم.

صبح سختی بود.

اما انگار گریه‌هایم، وقتی که می‌دویدم، فقط بخاطر دیر رسیدن نبودند.

همه‌ی درونم می‌داند که دیشب چیزی ناهماهنگ از سوی خودم یا از سوی میم، مرا آزرده بود.

۱۴۰۲ دارد میرسد. باورم نمی‌شود!

NE ‌..
۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همانطور که برای میم عزیزم هم گفتم، تصمیم گرفته‌ام با خودم نرم‌تر باشم. احساساتی را که تجربه می‌کنم به رسمیت بشناسم و بدون ترس، حداقل برای خودم، بیانشان کنم. نباید از آنچه هست گریخت. امشب، شبی که انگار حتی تمام نقص‌هایش هم به بهترین شکل چیده شده بودند، برای میم گفتم که از اینکه بخاطر دوست داشته شدن خودم را ابراز نکنم راضی نیستم. دوست داشته شدن هیچ نمی‌ارزد به آنکه آدمی خودش را در بند بکشد و خود را از ابراز و پذیرش خودش منع کند. من، من هستم. با تمام عیوب. با تمام کاستی‌ها. و بله، حق می‌دهم اگر هر انسانی روزی نتواند مرا دوست بدارد. همانقدر که دوست داشته شدن را می‌پذیرم. 

خجالت کشیدن از آنچه هستی، آنچه به آن می‌اندیشی و آنچه که احساس می‌کنی تو را در بند آزاردهنده‌ای قرار می‌دهد.

شاید از ترس پذیرفته نشدن و دوست داشته نشدن است که آنقدر از خود واقعی‌ات می‌ترسی.

خوابم گرفته است! 

دو چیز را دلم می‌خواهد درنهایت به اختصار بگویم؛

میم را از جان دوست دارم. انگار شکل مصور تمام آن چیزی است که من از پاکی و زیبایی می‌شناسم.

و بعد آنکه، خودم را دوست دارم. بیشتر از هر زمان دیگری خودم را دیده‌ام.

NE ‌..
۲۱ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک نفر مطلبی را از امام علی نوشته بود که تقریباً این را می‌گفت: نهایت جوانمردی آن است که آنقدر درگیر رفع ایرادات خودت باشی که اصلا دیگر جایی برای پرداختن به مشکلات بقیه و عیب‌جویی از دیگران را نداشته باشی (تا جایی که یادم هست این بود، از زبان خودم و حافظه‌ام نقل کردم!)

و من باز یادم آمد چقدر تشنه‌ی خواندن حرف‌های امام علی‌ام. چقدر این گفته درست بود و گاهی در نگاهم هیچ حرفی نمی‌تواند به درستی حرف‌های او باشد.

حرف زیادی برای گفتن ندارم. فقط خواستم اظهار تمنا کنم و از خودش کمک بخواهم تا بتوانم سر سوزنی بخوانمش.

 

چقدر اینجا را دوست دارم. در عین حال که مطمئن هستم کسی نمی‌خواندش، اما برای ارضای حس ابراز و گاها مرتب کردن افکارم بنظر خوب می‌آید!

NE ‌..
۱۶ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بله. شاید مشکل از نوع ایمان آوردن من باشد، البته که نمیتوان اسمش را ایمان گذاشت اما بهرحال بهتر است آنقدرها هم سخت نگیرم تا بتوانم بنویسم. به گمان خودت با کمی، واقعا کمی!، دانستن یا کمی احساس کردن دیگر با گذشته‌ات باید خیلی متفاوت باشی و توقعت از خودی که تا به امروز ساختی، آلوده آلوده و آلوده، خیلی زیاد است. بله. من خودم را در این مورد سرزنش نمی‌کنم. شکست نفسی را حداقل در این مورد اصلا دوست ندارم. دلم نمی‌خواهد از روی شک بگویم مطمئن نیستم که در مسیر قرار گرفته‌ام یا نه. یا بگویم چقدر کم می‌دانم. ترجیح میدهم در درونم بلند بلند بگویم که چقدر بیشتر و با کیفیت بهتری نسبت به قبل می‌دانم. چقدر بیشتر احساس می‌کنم و چقدر بیش از قبل طالب دانستنم.

اما صحبت از چیز دیگری بود. انگار چیزی در اعماق وجودم به اشتباه معنا شده و آن توکل است. انگار میخواهم باور کنم و ایمان بیاورم تا همه چیز ساده شود! ایمان که بیاوری همه چیز آرام‌تر می‌شود، با همه‌چیز کنار می‌آیی، دیگر در ارتباطاتت به سبب ایمان عمیقی که داری درگیر مشکلات سطحی نمی‌شوی، هیچ چیز تو را مضطرب نمی‌کند و همیشه به رضای او راضی هستی. گرفتار خطا نمی‌شوی و مثل یک عالم بزرگ و اندیشمند همه چیز را از بالا می‌بینی.

گوش بده. اینطور نیست. خودت هم زمان نوشتن فهمیدی. مثلا یادم هست به میم می‌گفتم تو که خدا را باور داری چرا انقدر مضطربی؟ چرا باید پیش روانشناس رفت؟ اما دقیقا اشتباه من همینجاست. از ایمان خام، نصفه و نیمه و به شدت ناقص خود توقع دارم همه چیز را حل کند! ایمانی که حتی هنوز این اسم برایش زود است.

ایمان نباید تو را متوهم کند. یا نباید به حسب ایمانت تنبل شوی. 

NE ‌..
۱۴ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

انتخاب عنوان برایم سخت است. درضمن این نوشته احتمالا اشتباه تایپی زیادی خواهد داشت. خانه تاریک است. نیم فاصله اش را هم بلد نیستم.

امان! بله. شاید امان شاید هم فریاد خلاصه یک راه چاره جویی همراه با کلافگی و خستگی و شاید عصبانیت عنوان خوبی برای افکاری است که می خواهم بنویسم. امان از روحی که خود را پایین تر، اشتباه یا ناقص می داند. امان از این ترس اینکه من تنها و تنها موجود جهان باشم که فلان ویژگی را در تنم دارم و بسیار غیزطبیعی است و مثلا باید بخاطر چربی پوستم از اپراتوری که وظیفه اش قرار است این باشد که کاری برای کنترل چربی پوست من بکند معذرت خواهی کنم! امروز وقتی با آنوسیله داشت جوش های صورتم را پاکسازی میکرد حسابی درد می کشیدم اما چیزی نگفتم. چون من حتی نگران این هم هستم که مبادا آستانه ی درد من پایین باشد (خب به جهنم! بگذار باشد. بیانش کن) و زشت باشد اگر آخ و اوخ کنم. اما بعد خود اپراتور می خندید و تعجب کرد از اینکه بر خلاف تمام افرادی که تابحال دیده است من چیزی نگفته ام. 

صادقانه بگویم

خسته ام

از منی که نگران است وقتی می فهمند که خواهر فلانی ام، نکند طزز حرف زدنم آبروی آن فلانی را ببرد 

این دختر بعدا درمورد من چگونه خواهد گفت

وقتی ماسک را از روی صورتم برداشت با چخ تن صدایی باید به فردجدیدی که وارد اتاق شده سلام کنم

هوف! وقتی بیانشان میکنم از آنچه بنظر میرسیدند ابلهانه تر و خنده دار تر می شوند.

 

NE ‌..
۱۳ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بگذار برایت خانه‌مان را توصیف کنم. آنجا که عطر غذا پیچیده، صدای آرام تلویزیون می‌آید و من پیراهن آبی آسمانی با گل‌های ریز پوشیده‌ام. موهایم را شسته‌ام و بوی شامپو می‌دهد و با برس نرم آن‌ها را مرتب کرده‌ام. احتمالا قد متوسطی دارد و روی شانه‌ام ریخته است، مثل آبشار. خانه کوچک است و حس امنیت می‌دهد. چندتایی گلدان داریم با یک آبپاش زیبا. آشپزخانه پنجره‌ی کوچکی دارد که با پرده‌ای نازک پوشانده شده است. روی میز غذاخوری‌مان شمع و چند شاخه گل خوشبو داریم. رژ لبم را میزنم و در را برای تو باز می‌کنم. نگاهت می‌کنم. حالا در ذهنم با همین کلاهی که تازگی‌ها خریدی و حسابی به تو می‌آید تجسم شده‌ای! کلاه بر سر و احتمالا با یک پالتوی بلند و شال گردنی که برایت بافته‌ام. در را که پشت سرت بستی آنقدر آرام و وسیع تو را در آغوش می‌کشم که حتی حالا از تصورش هم در دلم قند آب شد! اتاق کاری جمع و جور و مطابق با علایق تو داریم و من هم گوشه‌ای از خانه را برای نقاشی کشیدن انتخاب کرده‌ام. بعد از شام میوه‌ها را پوست می‌کنم و خوراکی‌های خوشمزه‌ای که باهم از فروشگاه خریده‌ایم را میاورم و در تاریکی زیر پتو دراز می‌کشیم و تو با همان عشق و هیجان همیشگی‌ات چند فیلم را برایم تعریف می‌کنی تا از میانشان یکی را انتخاب کنیم و تماشا کنیم. در آغوش گرم و امن تو. من برایت از تمام روزمرگی‌هایم می‌گویم. از افکارم، از آدم‌هایی که دیدم و چیزهایی که گفتم و شنیدم و کتابی که خواندم و طرز پخت کیک جدیدی که یاد گرفتم و کارهایی که میخواهم فردا انجام بدهم. همه و همه را برایت خواهم گفت. خانه‌ی ما گرم است. من دلم برای تو و من زیر یک سقف آب می‌شود. حتی تصورش هم شیرین است!

NE ‌..
۱۳ اسفند ۰۲ ، ۰۶:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چندتایی کانال تلگرامی داشتم که چند شب پیش همه‌شان را پاک کردم. یادم هست که سال‌ها پیش دفترچه‌ای که در آن می‌نوشتم را هم دور انداختم اما بعد از آن باز هم دفترچه‌ی دیگری خریدم و نوشتم. حالا هم جای نوشتنم را عوض کردم تا بهانه‌ای شود برای ارضای نیاز روحم به بیان شدن و ابراز. غالبا از نوشتن پشیمان می‌شوم. البته شاید اگر چند سال از زمان نوشتن آن حرف‌ها گذشته باشد راحتتر آن‌ها را بپذیرم. اما راستش را بخواهید، متاسفم که اینطور است، اما آنقدر به خودم سخت می‌گیریم و گاهی چنان همه‌چیزم را از ریز تا درشت بازجویی می‌کنم که پشیمان می‌شوم از هر گونه نوشتن و ابرازی که هست! 

خلاصه

امشب اطلاعاتم را که در سایت وارد کردم گفت قبلا وبلاگی با این ایمیل ثبت شده بود! یادم نمی‌آمد اما حتما شبی مثل امشب بوده و من دلم می‌خواسته که بگویم و بنویسم و اثری از خود باقی بگذارم. 

با ساز و کار سایت آشنا نیستم و احتمالا زمان وارد کردن نام وبلاگ نیم فاصله‌ی کیبورد محل کارم را بلد نبودم و الان هم راه تغییر نام وبلاگ را پیدا نمی‌کنم.

بگذریم

هیجان دارم! برای تک تک کلماتی که احتمالا در اینجا ثبت خواهند شد.

NE ‌..
۱۳ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر