بعضی از حرف هام

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۱۷:۵۷ جنون

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

کمی که آرام‌تر شدم، با خودم مرور کردم. یاد آن روزی افتادم که در روستا روی سکو دراز کشیده بودم و اشک می‌ریختم چون با یک دوست دعوایم شده بود:) دخترک طفلکی! مامان خیلی تلاش کرد مرا قوی بار بیاورد. آن روز هم برای اشک‌های بیهوده‌ام کلی با من صحبت کرد و البته برایش دردسر شد. 

بگذریم.

وقتی دیدم ف هم رفت روی تختش و حتی ذره‌ای به خودش نگفت شاید کاری که امشب کردند من را ناراحت کرده باشد، با خودش نگفت این دختر بیشتر از نیم ساعت منتظر بود بعد من آمدم جلویش نوشابه‌ام را تمام کردم و رفتم! 

بگذریم.

اصل ماجرا چیز دیگری‌ست. چیزی که امشب میان غم و افکارم به آن رسیدم.

هیچکس در این دنیا مثل مامان با دوست داشتن تمام و کمالش به من احساس امنیت نمیدهد.

من در همه‌ی آدم‌های نزدیک زندگی‌ام به دنبال صداقت و فداکاری و مهر مادرم می‌گردم. عادت کرده‌ام همانقدر خالصانه دوست داشته شوم.

اما 

اینطور نیست.. هیچکس به طور مطلق و خالصانه آدم را دوست ندارد. دوستی‌ها حد و مرزی دارند و دوست داشتن‌ها هم تعریف به خصوص خودشان را دارند.

انسان تنهاست و برای تنهایی‌اش جز خودش هیچکس نمی‌تواند چاره بیاندیشد و دیگران فقط هستند تا گهگاه دست آدم را بگیرند و دوباره رهایت کنند و خودت باشی.

و خودت همواره ضعیف‌تر از دنیا و طبیعت هستی.

عیبی ندارد. حقیقت را ببین و متوقع نباش و با خیال راحت از تنهایی‌ات بترس اگر قصد ترسیدن داری!

NE ‌..
۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۰:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

خدایا،

میدونم یه سرابه.

کمکم کن.

NE ‌..
۲۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۳:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیشب..

از مسجد روبرو، صدای اذان شروع شد. قلبم از شعف توام با حس دلتنگی داشت در آسمان تاریک شب پرواز می‌کرد. ناگهان صدای نرم و گوش‌نواز بلبل از میان شاخه‌های سبز و درهم که نور چراغ میانشان راه پیدا کرده بود شروع به حرف زدن کرد! بلبل را نمیشد پیدا کرد اما چشم‌هایت را که می‌بستی و صدای آواز بلبل که زمینه‌ی صدای موذن میشد، انگار تمام جهان در لحظه‌ای در قلبت آب میشد.

بلبلی دیگر از روی درختی کمی دورتر شروع به آواز کرد. یکی یکی و به نوبت می‌خواندند و صدای بلبل‌های بعدی دور و دورتر میشد.

هرچند به دانشگاه نرسیدم و از استاد راهنما میترسم! 

هرچند میان شب و صبح با حالت تهوع از خواب پریدم، در سرویس بهداشتی که بودم خودم موهایم را پشت سرم جمع کرده بودم و خودم به خودم میگفتم «هیچ اشکالی نداره» همان که مامان میگفت. همان دست مهربانی که مامان روی کمرم میکشید و همان همراهی‌اش... مامان کنارم بود. 

اما بهرحال، از نگاهم به درخت‌ها و گل‌ها در نسیم در شب، وقتی سیگار به دست در گوشه‌ای تاریک نشسته بودیم بگویم یا از چرخیدنم در باد یا رقص قلبم در صدای اذان؟

همه چیز زیبا بود.

NE ‌..
۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

آسیب؟ چه چیزی را جدی میگیری آدمیزاد؟ کدام آسیب؟ کدام جدیت؟ آخ چقدر همه ویز زیباست. چقدر انسان ناچیز در حال تلاش، انسان ناچیز آرام، انسان ناچیز در حرکت زیباست. آه چقدر زنده بودن و نفس کشیدن را دوست دارم. دیدن برگ درخت‌ها در باد، شنیدن صدای بلبل‌ها همزمان با اذان، چرخیدن در حیاط ‌و سرگیجه

اشک ریختن و اشک ریختن

برای تک تک لحظه‌ها 

و پذیرفتن 

و دوست داشتن

خودم را دوست داشتم

در تک تک چرخیدن‌ها و تک تک اشک‌ها 

و حرف زدم

بدون فکرهای بیهوده

و مست...

NE ‌..
۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۳:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

هی داشتم خودخوری میکردم. هی برای خودم فلسفه می‌بافتم، دلیل می‌آوردم، نمونه‌های بیرونی مثال میزدم! ببین، فلانی هم همین کار را کرد، پس غلط نیست. پس نشانه‌ی بدی نیست.

کجا دنبال درست و غلط می‌گردم!!

بهتر که فکر کردم، دیدم تمام این نگاه از خودم نشأت گرفته است. خود من از ابتدا چنین نیتی داشت، خود من آن نیت را کتمان کرد و برایش دلایل دیگری بافت، خود من آن کار را انجام داد و خود من حالا با من می‌جنگد. و تمام آنچه از بیرون به خودم ربط میدهم، هیچ نقشی در این مسیر نداشتند. 

اگر دلم صاف بود و همه‌چیز درونم روشن، این جنگ پیش نمی‌آمد.

NE ‌..
۲۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

جایی خواندم که به همان میزانی که فکر و احساست را به یک نفر یا یک اتفاق مشغول می‌کنی، یعنی دوستش داری، برایت اهمیت دارد و آن را می‌خواهی.

مثلا اگر تمام روز را به رفتار ناخوشایندی که یک دوست یا یک غریبه یا همکار با تو داشته فکر کردی، پس آنقدر برایت اهمیت دارد و آن را می‌خواهی که زمانی را که میتوانستی مثلا به معشوقت فکر کنی که چطور خوشحالش کنی، به خانواده‌ات فکر کنی، به احساساتت بپردازی، خودت را ارتقا دهی، به خشنودی خودت بیاندیشی، همه را کنار گذاشته‌ای و زمان را صرف فکر کردن به این کرده‌ای که چرا فلانی جمله‌هایش را سرد ادا کرد؟ 

فلانی کجاست؟ فلانی چقدر به تو فکر میکند؟ افکار و رفتار فلانی چقدر در تو و زندگی‌ات و تعریفت از خودت و معنای تو تاثیر دارد؟؟ او کجاست و تو کجایی؟ 

 

باید انتظار ناملایمات و سردی، انتظار بعد تاربک و ناخوش‌احوال روابط را هم داشته باشی و خودت را بخاطرش حذف و نابود نکنی🌷

NE ‌..
۲۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

آن شب که با تمام وجود میدانستم که کافی‌ام و خودم را دوست داشتم و وقتی میخندیدم میدانستم زیباتر میشوم و وقتی حرف میزدم صدای خودم را می‌شنیدم و کیف می‌کردم. آن شب که با رهایی و آزادی در آغوش می‌کشیدم و آن شب که خودم را مستحق آن چیزهایی که میخواستم میدانستم و تعارف نمی‌کردم. آن شب که از دیدن زیبایی و شور دیگران هم سرشار از عشق میشدم و یک آن هم به ذهنم نمیرسید که نکند چیزی در من در قیاس با دیگران کم و کاستی داشته باشد و مطلق به آن دیگری‌ها می‌نگریستم و از زندگی‌شان لذت می‌بردم همزمان با آنکه در دل از زیست خودم و از تمام خودم راضی بودم و دوستش میداشتم.

آن شب انسان بهتری بودم. خوشحالتر هم بودم و دغدغه‌های نابجا در ذهنم نبودند و جا برای چیزهای قشنگ زیادی بود.

مبخواهم هر شب و روزم شبیه آن زمان باشد.

آدم وقتی خودش را دوست دارد فقط به خودش محبت نکرده، به تصویر تمام انسان‌ها ذر ذهن خود عشق ورزیده و دوست داشتن را آنطور که باید، به تحقق میرساند.

NE ‌..
۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

کسی نوشته بود:

سال جدید اومده و من هنوز آدم قبلی هستم. از این بابت باکی ندارم. بایت مانع‌ها و ناهمواری که تو مسیر برام پیش اومده دلخور نیستم. معتقدم همه‌چیز با زمان و تلاش حل میشه.

این جملات برام قشنگ بودن.

NE ‌..
۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

باید کسی می‌بود که امروز از بالای آسمان مرا نگاه کند. وقتی در کتابخانه‌ی کوچک و پر از کتاب‌های نو و کهنه‌ی خانه‌ی فرهنگ خوابگاه، تنها قدم می‌زدم و با خودم صحبت می‌کردم. گاه بعضی از سوال‌ها را با صدای بلند از خودم می‌پرسیدم. میخواستم صدای خودم را بشنوم. آنجا، در پناه سایه‌ی قفسه‌ی کتاب‌ها، در سکوت و خلوتی زیبا، میان کتاب‌هایی که میتوانستی به راحتی دستت را دراز کنی و یک برگ از یک نویسنده را بخوانی، جای مناسبی برای تنهایی و گفت‌و‌گو بود. 

آنجا که بلند میگفتم دوستش دارم.

آنجا که دوستش دارم را می‌شنیدم.

دوستش دارم و هیچ‌‌چیز دیگری برایم از این مهم‌تر نیست.

دوستش دارم چنان که بخشی از من است.

انگار که دست‌هایم باشد، همانقدر آشنا.

آنجا که اطمینانی عجیب دلم را گرم کرده بود، آغشته به بوی کتاب‌ها.

کتابی درمورد نهج‌البلاغه را درنهایت انتخاب کردم، در آخرین لحظه.

در این کتابخانه انگار همه‌چیز بر پایه‌ی اعتماد بود. کتابی را از میان صدها کتاب انتخاب می‌کردی. قرار میشد که چند وقتی در دست تو باشد و کتاب تو شود. تقدیر! اسم کتاب را کنار اسم و شماره دانشجویی خودت می‌نویسی و کتاب قبلی که نوشته بودی را خط میزنی که یعنی آن را برگردانده‌ای.

آنجا را دوست دارم. دلم میخواهد این روزهای (نسبتاً) آخر از آن استفاده کنم.

NE ‌..
۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

آخ که خواندن این کتاب، بعد از مدت ها، چه کیفی به من داد!! اولی و مهمتر اینکه از صداقت و نرمی و لطافت جاری در تک تک کلمات این کتاب عشق کردم! آخ کاش آن روز که هوشنگ مرادی کرمانی آمده بود این کتاب را خوانده بودم... دوم آنکه بالاخره طلسم تمام نکردن کتاب ها شکسته شد!

سادگی بچه ها که در گفت و گوهایی که به ظرافت در قصه آمده بود روشن بود، زندگی روستایی و دردسرهای روابط انسانی و شخصیت آقای مدیر.. همه شان برایم سرشار از زیبایی بودند.

مهرنوش،

این کتاب رو عید 1403 بهم هدیه دادی. وقتی یه چیزهایی سر جاشون نبودن. و احتمالا حالمون خوب نبود.

اما!

کاش بتونم بهت منتقل کنم که چقدر برام ارزشمند بود و چقدر حالا هیجان دارم! ساعت سه صبح، نشستم اینجا، سینا، و دارم فکر میکنم چطور از ساعت 12 تا حالا انقدر خلوت بوده اینجا که من تونستم به راحتی کتاب رو شروع کنم به خوندن و حالا هم تموم بشه؟!

دوست قشنگ من،

هدیه ات رفت توی قلبم!

NE ‌..
۰۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۳:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر