کمی که آرامتر شدم، با خودم مرور کردم. یاد آن روزی افتادم که در روستا روی سکو دراز کشیده بودم و اشک میریختم چون با یک دوست دعوایم شده بود:) دخترک طفلکی! مامان خیلی تلاش کرد مرا قوی بار بیاورد. آن روز هم برای اشکهای بیهودهام کلی با من صحبت کرد و البته برایش دردسر شد.
بگذریم.
وقتی دیدم ف هم رفت روی تختش و حتی ذرهای به خودش نگفت شاید کاری که امشب کردند من را ناراحت کرده باشد، با خودش نگفت این دختر بیشتر از نیم ساعت منتظر بود بعد من آمدم جلویش نوشابهام را تمام کردم و رفتم!
بگذریم.
اصل ماجرا چیز دیگریست. چیزی که امشب میان غم و افکارم به آن رسیدم.
هیچکس در این دنیا مثل مامان با دوست داشتن تمام و کمالش به من احساس امنیت نمیدهد.
من در همهی آدمهای نزدیک زندگیام به دنبال صداقت و فداکاری و مهر مادرم میگردم. عادت کردهام همانقدر خالصانه دوست داشته شوم.
اما
اینطور نیست.. هیچکس به طور مطلق و خالصانه آدم را دوست ندارد. دوستیها حد و مرزی دارند و دوست داشتنها هم تعریف به خصوص خودشان را دارند.
انسان تنهاست و برای تنهاییاش جز خودش هیچکس نمیتواند چاره بیاندیشد و دیگران فقط هستند تا گهگاه دست آدم را بگیرند و دوباره رهایت کنند و خودت باشی.
و خودت همواره ضعیفتر از دنیا و طبیعت هستی.
عیبی ندارد. حقیقت را ببین و متوقع نباش و با خیال راحت از تنهاییات بترس اگر قصد ترسیدن داری!