قسم میخورم.
شاید بزرگترین اشتباه من در زندگی همین باشد. همین که میخواهم بدون اشتباه باشم. دوستان باور نمیکنید با جزئیترین خطا چطور بهم میریزم و دلم میخواهد تمام روحم را سوهان بکشم تا یک لایه از وجودم جدا شود و دوباره گمان کنم که بیخطا هستم.
احتمالا دیگران را هم همینطور نمیبخشم که انقدر ارتباطهایم برایم مثل جان کندن شده است.
آنقدر فکر میکنم که از عمل کردن جا میمانم.
راننده تاکسی تمام یک ساعت مسیر را داشت ادعا میکرد و خیلی سرحال و باهیجان بیوقفه از دست فرمان خوب و بینظیر خودش تعریف میکرد. احتمال میدهم میان جملههایش آنچنان فکر نمیکرد. فقط غلو میکرد و میگفت و خودش را خالی میکرد.
دلم میخواست کمی شبیه به راننده تاکسی باشم. خودبین، با صدای بلند و پرادعا و خطاکار.
اشتباه نکنید. من حالا که میخواهم بیخطا باشم از همیشه خطاکارترم. آنقدر که غرق در لذت خواستن پاکیام.
باید قبول کنم همهی ما آدمها قرار است حداقل گهگاهی همدیگر را ناراحت کنیم. آن روز آن دکتری که دیگر نمیخواهم پیشش بروم، میگفت چرا فکر کردی باید فرشته باشی؟ راست میگفت. نه میتوانم فرشته باشم و نه حالا هستم. دوست عزیزم که حالش بد شده بود (که حالا دلم میخواست میتوانستم از آن اتفاق بنویسم اما انگار زبانم از بازگویی اتفاقات آن روز و اورژانس امام لال شده باشد) هی با خودم میگفتم کاش وقتی میگفت ناراحت است من فلان کار را میکردم. کاش وقتی از دستش عصبانی یا دلخور میشدم به روی خودم نمیآوردم. کاش و کاش. بعد با خودم گفتم من دوستم را دوست دارم. سعیم را هم کردهام. و چه بخواهم چه نخواهم ما همدیگر را آزار خواهیم داد. همانطور که همدیگر را دوست داریم.
هربار که از او گله میکنم دلم میگیرد. ناراحت میشوم وقتی میبینم حرفهای من باعث شده دیگر سرحال نباشد. آخر حسابی آدم شادابی است. وقتهایی که میبینمش، حتی وقتی غمگین و گرفته باشد، انگار زندگی از او به بیرون میتابد. آدم حسش میکند. اما خب من هم دلم گرفته بود. من هم چیزهایی میخواستم که چند وقتی بود نداشتم. دلم میخواست من هم مهم باشم. هرچند میدانستم که هستم. به من میگفت بوی زندگی میدهم. حواسش به من بود. دوستم داشت. مهربان بود. اما نمیدانم چرا دلم بهانه گرفته بود. شاید چون بخش زیادی از وجودش را با کار و شغلش پر کرده. شاید چون وقتی حتی درمورد من هم حرف میزند، حس میکنم پس ذهنش دارد به کارش قکر میکند. زندگی میکند تا بنویسد. آرزویش، هدفش و تمام وجودش انگار در موفقیت در نویسنده شدن خلاصه شده باشد. قشنگ است اما نمیدانید برای من چقدر تلخ میشود وقتی میبینم غمهایم، احساساتم و افکارم چقدر در حاشیهاند و چقدر من کمرنگ شدهام و فقط شبیه یک شیء زیبا کنار خانه هستم.
آدم باید حرف هایش را بگوید مگر نه؟ حتی اگر تلخ باشد.
ببین دیروز توی تاکسی که بودم، دختری که کنارم نشسته بود یه جووری راحت بود، خواننده آهنگ که میخوند این دست میزد بلند بلند میخندید بشکن میزد!
بعد خب خودمو نگاه کردم. دیدم به راننده که گوش میدم در نگاه اول اونقدر ساده نمیگیرم و ارتباط گرفتن به این سرعت و راحتی برام جالب نیست.
اما از دیدن راحتی و سرعت ارتباط آدمایی شبیه به این دختر هم کیف میکنم.
توی محل کارم، حقیقتا مکالمات آدمارو که گوش میدم، میبینم دلم میخواد همینطوری راحت و ساکت بشینم به کار یا بیکاری خودم برسم. اما از اینکه یه نفر توی محل کارش صمیمت بیشتری رو حس میکنه هم خوشم میاد.
اما شخصیت خودم رو هم دوست دارم.
و این تضاد، اولش خودم رو برام بیمعنی کرده بود. که نکنه از ناتوانی منه که .یزی که دوست دارم یا چیزی که هستم متفاوته. (هرچند چیزی که هستم رو هم دوست دارم، چه بسا بیشتر میپسندمش اما چون یسری اتفاقات بعدی رو ازم میگیره و جایگاهی که برام درست میکنه یکم محدودتره، از شخصیتهای متقابل خودم هم خوشم میاد.)
ادامه داره.
هر چیزی وقتی به اندازه باشه چقدر دلنشین میشه.
به اندازه به خودت اجازه بدی یسری تفریحات رو داشته باشی، به اندازه خودت رو مهمون کنی برای خودت فست فود بخری!، به اندازه بستنی بخوری به اندازه کتاب بخونی به اندازه بخندی و بخوابی و درس بخونی و معاشرت کنی و کار کنی و یاد بگیری و سفر کنی و حرف بزنی و بنویسی
این اندازه نگه داشتنه، این حرمت دادنه، این حیا داشتن توی هر چیزی، باعث زیبایی میشه.
وقتی داشتم به این فکر میکردم که حتما بریم فروشگاه، عسل و گردو و خرما و چیزای مفید بخریم تا تغذیهاش خوب باشه،
یهو به خودم اومدم، دیدم شبیه مامان شدم. مامان که چون بهرحال همیشه سطح مالی محدودیت داشته و نمیشده به همه در حد عالی رسید، پس از خودش میگذشت (میگذره) و در نتیجه میتونه ما رو در سطح عالی نگه داره.
مامان هم همش براب خوابگاه من میگه برو اینارو بخر، برام پول واریز میکنه یا خودش میخره.
اما خودش نمیخوره.
دیدم همون شدم...
و ناراحت شدم چون دیدم که مامان خودش رو کمتر از ما دوست داره. و این خیلی ناراحتکنندهست.
دلم میخواست همینقدر که با هیجان و اطمینان میگفتم هیچ عیبی نداره هر چقدر هم خرج تغذیهات بکنی تا سلامت بمونی، چرا هیچوقت برای خودم نگفتم؟ چرا به خودم نگفتم برو فروشگاه هر چیز مفیدی میخوای بخر و حواست به خودت باشه تا سلامت بمونی؟
مامان تو خیلی ماهی
اما من باید یسری چیزها رو ازت یاد بگیرم
حتی از کارهایی که فکر میکنم غلط بودن
هرچند به من خیلی راحت گذشت و همیشه بهترین رو داشتم
اما غلط بودن چون تو خودت رو قد من نخواستی.
و ازت یاد گرفتم آدم باید خودش رو خیلی دوست داشته باشه.
یه مدت عمیقا معتقد بودم حجاب زیباست و کاملا به جا و براساس فطرت انسانه و درسته. هرچند جرئت عمل کردن بهش رو نداشتم چوت فکر میکردم (میکنم) که زشت میشم خیلی.
هنوز هم ته دلم متانت حجاب رو میپسندم. ارزشگذاری که حجاب باعثش میشه رو درک میکنم.
اما یه شکی تو دلم هست. وقتی برمیگردن به محجبهها میگن شما مغزتون مشکل داره، شمایید که به همه چیز نگاه جنسی دارید، شما فکر کردین آدما نمیتونن خودشون رو کنترل کنن. یا اینکه میبینم توی کشورهای دیگه مردم مثلا انقدر راحت میرن ساحل کنار هم شنا میکنن. میگم نکنه جدی جدی این تفکر من هم بخاطر دسته عقایدیه که اغلب مواقع، به هر علتی که نمیدونم چیه، بهشون فکر کردم؟
اما خب باز هم، هر بار بیشتر و بیشتر بهم ثابت میشه، که اونی که غریزه رو انکار میکنه، خودش هم درگیرشه و فقط سعی در انکارش داره. اینو توی آدمای دورم خیلی دیدم.
یا شایدم چون دنبالش گشتم پیداش کردم؟!
فعلا نمیدونم.
من از بچگی توی ماشین که مینشستم مسیر اگر یه ذره طولانی میشد حالت تهوع میگرفتم. بعد وقتایی که میزدیم کنار، یه آبی به صورتم میزدم، اگر چیزی مثل لیمو ترش داشتیم میگرفتم جلوی بینیم و بو میکردم، باد میخورد به صورتم و حالم خیلی بهتر میشد.
اگر هم دیگه خیلی مسیر زیاد بود و حالم خیلی بد میشد، یوقتایی بالا میآوردم و بعدش حالم بهتر بود.
داشتم فکر میکردم، یوقتا باید بزنم کنار، یسری فکرا که نمیخوامشون رو بالا بیارم، یه آبی به صورتم بزنم و دوباره راه بیفتم.
یه توییت دیدم درمورد این میگفت که زنها همیشه، مثلا در موسیقی، در ورزش و بقیه چیزها، از بدنشون برای پیشرفت استفاده میکنن و چیزی جز اون برای ارائه ندارن. صاحب اون اکانت مشخص بود که ضد زن و ناسالمه، اما خب بخشی از گفتههاش باعث شد واقعا فکر کنم بهش. عکسهایی که از تفاوت پوشش زنها توی رشتههای مختلف ورزشی گذاشته بود، که مشخص بود لباسها طوری طراحی شدن که جذابیت جنسی داشته باشن. یا درمورد اغلب خوانندهها گفت. جز ادل امروز یا مثلا هایدهی دیروز و تعداد کمی شبیه به اینها، بقیه به شدت از پوشش و بدنشون برای خودنمایی و شهرت استفاده کردن.
اینا همه درست.
اما نگفت که دقیقا همون مردها بودن که برای این خودنمایی دست و جیغ کشیدن و آب از دهنشون ریخت!
میدونید
حس میکنم من به عنوان یک زن، باید یکسری تفکراتم رو اصلاح کنم.
در اغلب انواع تفکرات، زن رو تشویق به راضی کردن و جلب توجه مرد میکنن، همون مردی که با این چیزها جذب میشه طی تاریخ اثبات میکنه تو چیزی جز این نیستی.
باید رشد کرد.
باید برای خودت و پرورش انسانی که هستی، جدا از اون چیزی که از بیرون و صنایع خارجی بهت القا میشه، خودت رو ببینی.
حرف بسیاره!